️بهنام رضازاده، امدادگرِ ارومیهای اعزامی به بیروت
صبح بیروت، خنکای دریا را دارد با عطر زعتر روی نان نانواییهایش.
پیرمرد، ماشین بنز مدل ۱۹۷۸ اش با پلاک نبطیه را کنار خیابان پارک کرده، عرض خیابان را بدو بدو میآید تا نان گرم با زعتر پاشیده شده رویش را بخرد، ببرد برای همسرش که توی ماشین نشسته و منتظر است.
زن توی ماشین حدودا ۷۰ ساله است و از پشت شیشه خاک گرفته بنز قدیمی مسیر شوهرش تا نانوایی را میپاید نکند توی راه اتفاقی برایش بیفتد.
یحتمل بیش از ۵۰ سال است میان همهِ اتفاقهایِ این سرزمین همدیگر را پاییدهاند که اکنون اینجا هستند.
شاید وسط یکی از همین اتفاقها بود که بچههایشان گفتند: طاقتشان طاق شدهاست و نمیتوانند در این سرزمین بمانند و کیفشان را بسته و رفتهاند شمال دنیا و این دو الان تنهایند.
الانصاف که میان حمله اسرائیل و جنگ داخلی و بحران مالی و هزار مصیبت دیگر بر این سرزمین؛ خوب کنارِ هم و کنارِ خاک سرزمینشان دوام آوردهاند.
مرد نان داغ را گرفته، جوری که دستانش نسوزد، نان گرد زعتر را مثل دف بالا و پایین میاندازد، موسیقی دف با عطر زعتر به هم گره میخورد، موسیقی تا دم ماشین ادامه دارد، نان را از پنجره شاگرد رها میکند در دامنِ زن و خودش مثل وقتی که ۱۸ سالش بود فرز میپرد پشتِ فرمان بنزِ خسته. روی بنز تشکهایی را بستهاند که این ۶۶ روز جنگ، آنها بعد از آنکه از نبطیه آواره شدند در یکی از کمپهای آوارگان بیروت رویشان خوابیده بودند.
بنز مدل ۱۹۷۸ رو به سوی جنوب، به سمت خانه گُر میگیرد و راه میافتد.
آتشبس، زعترهایِ بیروت را خوش بوتر کردهاست.