تا حالا با اتومبیل تصادف کردهاید؟
از چپ کردن و واژگون شدن یا تصادفهای شدید حرف نمیزنم. نه!
سوار بر اتومبیل هستید و انتظار ندارید اوضاع طور دیگری، غیر از جوری که خودتان پیشبینی کردهاید، پیش برود. اما یکهو مثلاً، گِلگیر سمت راننده به هر دلیلی به اتومبیل کناری، یا جدول یا یک تنۀ درخت میخورد.
اینطور مواقع حس تلخی را زیر زبانتان باید احساس کرده باشید و نبض قلبتان احتمالاً ریتم متفاوتی به خودش گرفته است.
فرض کنید توی خانۀ خودتان نشستهاید، در خیابان مجاور، دو اتومبیلی که به شما هیچ ربطی ندارند، با هم تصادف میکنند. حالا آمده باشند و شما را مسئول حادثۀ خیابان بغلی بدانند و هزینهای گزاف از شما بخواهند؛ چه حسی به شما دست میدهد وقتی برای اتفاقی که مسئول آن نبودهاید، هزینهای گزاف بپردازید؟
حدود ۱۳۸ مدرسه و ورزشگاه در بیروت پذیرای آوارگان جنگ بودند.
هر اتاق یک خانوادۀ رنجور از جنگ را در خودش پناه داده بود. اگر فیلم «آبادانیها»ی کیانوش عیاری را دیده باشید، شاید شبیهسازی تصویری که از جنگ میتوان داشت، در ذهنتان شکل بگیرد.
آسنات خیلی کوچک بود.
از او به عربی پرسیدم: معنی اسمت چیست؟
گفت: پاکدامن.
عروسکش را جایی زیر آوار گم کرده بود و حالا در یکی از این مدارس اسکان پیدا کرده بود و داشت چیزهایی تند تند از او، به عربی برای من میگفت. میگفتند بیقرار است، ناآرام است، شبها نمیخوابد و مدام از عروسکش حرف میزند.
Ptsd
یا اختلال اضطراب بعد از حادثه، چنین کاری با روان انسانهای بزرگسال میکند.
چیزی که من از پناهیافتگان و جان به در بردگانِ اسکانیافته در این مدارس دیدم، همه، یکچنین بیقراری و سردرگمی جانکاهی بود.
چیزی که همۀ ما حتی در یک تصادف اتومبیل ساده، تا چند ساعت یا چند روز تجربهاش میکنیم.
حالا تصور کنید، کودک باشید و پشت سر هم صدای انفجار و بمب و شلیک گلوله بشنوید. از اصابت بمب و گلوله جان به در بردهاید، اماصدایشان هنوز توی گوش شماست. این همه رنج را شاید بزرگسالان بتوانند برای خود و اطرافیان توضیح دهند و از درد کمی بکاهند اما بچهها نه… صداهای مهیب بمبها، توی دل کوچک و چشمان نگرانشان جا نمیگیرد. با دیدن این همه مرگ، این همه رنج و اینهمه از دست دادن، همهچیز برای آنان هر ثانیه، پیچیده و پیچیدهتر میشود.
فکر کنید، در جایی دیگر، انسانهای دیگری مسئول همۀ اتفاقات هستند، اما آمدهاند تا بچهها را بکشند و اضطراب و وحشتی وصفناپذیر را به جان تکتک آدمهای بازمانده بیندازند. آمدهاند تا هزینۀ همهچیز را از کودکان بگیرند.
امروز صبح بار عروسکها رسید. به همت داوطلبان ایرانی. کودکان همیشه تنها دلیل اصلی من برای تحمل رنج زیستن و زندگی سخت امدادگریام بودهاند. همیشه باید طوری زندگی کرد که بار بمب خشمها و فجایع ما روی سر آنها نریزد. اما انگار کسی به قصۀ آسنات و حرف زدن پیدرپیاش گوش نمیداد.
عروسک را که به آسنات دادم، لباس و دامنش را تکاند و چشمهای او را بست و بغلش کرد. گفتم: از حالا به بعد یک دوست ایرانی پیدا کردهای. هنوز داشت به عربی از عروسک خودش حرف میزد.
فکر میکنم، کاش عروسک خودش همانجا در خانهشان مانده باشد. کاش جایی افتاده و چشمهایش را بسته باشد تا بمباران شهر را و خانهها را و خیابان را ندیده باشد و هرگز برای آسنات قصۀ بمبها و جانهای بسیار را تعریف نکند.