ساعت حدودهای ۷ صبح را نشان میدهد. هوا هنوز روشنِ روشن نیست. چراغ زنبوریهای میدان ایالت نور زردشان را پاشیده اند بر کف آسفالتی که تانکر آب شهرداری دارد میشورد.
صدای گاه به گاه مینیبوس کادر ارتش، با خشخش جاروی کارگرهای میدان بههم میآمیزد. وانتِ پیکانِ حاملِ سیستمِ صوتی از درب پشتی وارد حیاط عمارت شهرداری میشود. همزمان با دمیدن نرم اولین شعاع آفتاب و انعکاسش بر کف خیسِ آسفالتِ میدان، مینیبوس گروه موزیک لشگر ۶۴ به ایالت میرسد. افسران پیاده شده و شروع به کوک کردن سازهایشان میکنند.
کارمند تشریفات شهرداری درب تراس عمارت شهرداری را به روی پیمانکار سیستم صوت باز میکند. هوای تراس، سردتر از پایین است. دستها را توی جیب شلوارش مشت کرده، سوزِ گرگ و میش صبح و بیخوابی، چشمهایش را خیس کرده. از آن بالا سر میچرخاند و آخرین وضعیت آکسسوری میدان را برای برگزاری مراسم چک میکند. نور، بنر، جایگاه، تریبون، سبد گل، صندلیها، پایه تشریفات، پرچمها.
عوامل صوت به سرعت و بی وقفه دارند بلندگوها و آمپلی فایر را میچینند. کابل بلند سیم رابط باز میشود. سیستم از جریان برق جان میگیرد، متصدی، میکروفونها را امتحان میکند، یک، دو، سه…سه، دو، یک.
دو میکروفون بیسیم را از فواصل مختلف چک میکند. توی جیب جلیقهاش ۸ باتری چپانده که باتری میکروفونها اگر تمام شد، مراسم به فنا نرود. سیستمهای صوتی چالش ابدی و ازلی مراسم مناسبتی و ویژه این شهر بوده همیشه. و این، نگران کننده است!
تکنیسین صوت یک میکروفون کابلی با ۳۰ متر کابل یدک را هم کنار سیستم میگذارد. همه چیز به ظاهر ردیف است. یک فلش مموری از جیبش در میآورد، فرو میکند در پورتِ آمپلی. صدای بلندگوها را آرام آرام بالا پایین میکند. ترانه حماسی یخ میدان را میشکند: ایییییراان…فدای اشک و حسرت توووو…
افسر یگان موزیک ارتش که دستهایش را برای شروع یک دور تمرین اعضا بالا آورده، سر میچرخاند، نگاه غضبآلودی به تراس میاندازد. تکنیسین صوتی سریع الانتقال است، بی هیچ مقاومتی پیام را میگیرد، صدای دستگاه را با شیب ملایم پایین میآورد. صدای سالار عقیلی انگار سوار بر نیسان آبی آرام آرام به سوی افق میتازد و در افق محو میشود: ایراااااان…اگر دل تو را شکستند….
تیم شق و رقِ موزیک ارتش آخرین تستها را میزند. صدای گروه با اصوات روزمرهی محل به هم میآمیزد. گویی صدا و نور شهر را با یک کلید یکهو روشن کرده اند. شب رفته و شهر به تنظیمات کارخانه برگشته. همان همیشگیها، مردم سرگردان، خودروهای به هم پیچیده، بوقهای ممتد، صفهای نان، بوی املت، ازدحام مشتریان کافینت ها. چهارسوی میدان پر است. ایالت اما خالی از هر وسیله چرخدار. پلیس ورودیهای میدان را بسته. یک سمند از سمت امینی جلوی استانداری نگه میدارد. حاج علی آسیابان شیلنگ تخته انداز ازش پیاده میشود، شال بافتنیاش را دور گردن میپیچد. یک بغل دفتر و کاغذ از روی داشبورد ماشین برمیدارد، بهدو از حیاط پشتی وارد عمارت شهرداری میشود، از راه پله به تراس میرود، میکروفونها را برمیدارد. دانه دانه بازدمش را ول میدهد سمتسان. دو تا ضربه با دو انگشت و بعد، سه، دو، یک. ۴۵ سال است همه میکروفونها را این شکلی تست کرده.
ساعت ۷ و نیم صبح میشود. مردم دارند میدان را پر میکنند. زن، بچه، پیر، جوان، سر پا، ویلچری، خمیده، چادری، غیرچادری، معمم، مکلا، نظامی، شخصی، کودک، نوزاد، شاغل، بیکار، دهاتی، شهری، غنی، فقیر، محصل، دانشجو، ورزشکار، راننده
اسنپ، کارمند تشریفات شهرداری، تکنیسین سیستم صوتی، پاکبان.
سوزِ زمستانِ بی رمق و خشک، پاهای مردم را سست کرده. کنجکاوند و دل توی دلشان نیست. رادیو و تلویزیون و سامانه پیام کوتاه و بلندگوی مساجد و شورای هماهنگی تبلیغات، چند روز است همه را خواسته اند که بیایند.
غلغله در جمعیت افتاده. هرکس حدس خودش را در گوشی به بغل دستیاش میگوید. ساعت یک ربع مانده به ۸. جمعیت کل میدان و فضای چمن ایالت را گرفته اند. جا برای سوزن انداختن نیست. عدهای روی تابلوهای تبلیغاتی رفته اند. چند نفری بر سر چهار تندیس شیر سوارند. کودکان روی گردن پدرها نشسته اند.
وسط جمعیت سرها به اینسو و آنسو میجنبند همه میخواهند ببینند قرار است چه اتفاقی در عمارت شهرداری بیفتد.
گروه موزیک شروع به نواختن سرود ملی میکند. همه رو به جایگاه بی حرکت میایستند. عدهای دست به سینه و عدهای زمزمه کنان با موزیک همراهی میکنند. موزیک که تمام شد، وحید وکیلی پشت تریبون میرود. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم….
قرائت قرآن که تمام شد، حاج علی آسیابان، مونس همیشگیاش، میکروفون را به دست میگیرد. جمعیت منتظرند تا مثل همیشه شعارهایش را شروع کند؛ مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر…
حاج علی با چند سرفه خشک پشت سر هم، سینه صاف میکند؛ بسم الله الرحمن الرحیم.
مردم همیشه در صحنه، غیور و شهیدپرور اورمیه سلام
خیلی خوش آمدید.
میدانید علت دعوت شما به اینجا چیست؟ راستش امروز بنای راهپیمایی و شعار و بیانیه و قطعنامه نداریم.
امروز، در این ساعت سرد، شما را خواسته ایم بیایید اینجا تا شاهد یک اتفاق عجیب و جالب باشید. خود من هم اولاش باور نمیکردم. ولی وقتی دیشب به جلسهی آخرین هماهنگیهای مراسم دعوت شدم فهمیدم که جدی است.
از روی تریبون لیوان آبی بر میدارد، یک جرعه سر میکشد. لبهایش را به هم میفشرد، لب از لب وا میکند، ستونی از بخار بیرون میدهد و حرفش را پی میگیرد.
همشهریان من،
امروز آمده ام اینجا، از پشت این تریبون به شما بگویم…
حاج علی یک آن حس شعار میگیرد، تُن صدایش بالا میرود، مشتاش را بالا میگیرد و در هوا نگه میدارد.
آمده ام بگویم…
باز مکث میکند. همهمه جمعیت بلند میشود.
برای کنترل اوضاعی که هیچگاه تجربهاش نکرده از مردم میخواهد صلوات بفرستند.
جرعه آب دیگری مینوشد و اینبار قرص و محکم ادامه میدهد.
راستش را بخواهید مردم عزیز!
در این نمازخانه پشت سر من یک سری آدم نشسته اند. یک عده که شما کمابیش میشناسیدشان. باهاشان سالها بوده اید. در خیابانها، مساجد، هیاتها، صفحه تلویزیون، در انتخاباتها، راهپیماییها، نمازهای جمعه، در صفحات مجازی، در صفحات روزنامهها.
اینها آمده و نشسته اند اینجا، پشت سر من، در نمازخانه شهرداری. یک برگ کاغذ هم داده اند دستم تا از طرفشان بخوانم.
رویشان نمیشود با شما رودر رو شوند و از من خواسته اند از طرفشان بعد قرائت این بیانیه، از همه شما مردم شهر حلالیت بطلبم.
صدای حاج علی رفته رفته لرزان و لرزان تر میشود.
خواندن بیانیه را شروع میکند…
ما…
جمعی از کارگزاران فعلی و سابق نظام جمهوری اسلامی ایران، با بررسیهای دقیق، بر اساس آمار و دادههای علمی، مراکز دانشگاهی و پژوهشی، از طریق افکارسنجی نامحسوس و مطمئن، از رنگ رخسار جامعه، از کسادی کسب و کار مردم، از خشکی رودخانهها و دریاچه و تالابها و چاهها، از نابودی مزارع و باغات، از طریق مطالعه روی شاخصهای بخش سلامت، فضای آموزشی، نرخ باسوادی، آسیب های اجتماعی، امید به زندگی، قدرت خرید، اشتغال پایدار و درآمد سرانه.
با تحقیق روی علل قهر مردم از رویدادهای ملی و مذهبی و احتمال مشارکت اندک در انتخابات، با تدقیق روی علل و عواملی که باعث فقر، عقبماندگی، هدررفت منابع و فرصتها، سوخت استعدادها و نارضایتی شما مردم عزیز شده، امروز آمده ایم تا با پذیرش همه اشتباهات و ناتوانیهایمان، از شما عزیزان بخواهیم همه ما را ببخشید. ما، لایق شما نبودیم. ما به شما وعدههایی دادیم که توان برآورده کردنشان را نداشتیم. ما، استعدادهای جوان این شهر و استان را در نطفه خفه کردیم. بهشان مارک چسباندیم، برایشان پاپوش دوختیم، پرونده درست کردیم، آبرویشان را بردیم، تهدیدشان کردیم و از صحنه فراری دادیم.
ما، با فریب و دروغ، خود را نخبه و باسواد و توانمند و مدیر جا زدیم و جای نخبگان واقعی این مملکت را اشغال کردیم. ما نسلها را یکی پس از دیگری سوزاندیم. ما، به این آب و خاک خیانت کردیم.
حاج علی بیانیه را خواند. سرش را پایین انداخت، از جمعیت صلوات خواست و وقتی تمام شد، دعوت کرد تا حاضران در نمازخانه به روی تراس بیایند.
سرهای جمعیت باز به جنب و جوش افتاد. بچههای کوچک باز روی کول پدرها رفتند. تعداد بالاروندگان روی بیلبوردها بیشتر شد. درب نمازخانه باز شد. نمایندگان ادوار مجلس، استاندارها، شهردارها، مدیران کل، یک تعداد پیر و فرتوت، افتان و خیزان آرام آرام پا در تراس گذاشتند و کنار هم سر به زیر، ایستادند.
مجری مراسم، حاج علی گفت، کافی است. فعلا همینها کفایت میکند. این شما و این هم مردم، بفرمایید!
جمعیت ایالت همچو موجهای بیقرار به حرکت در آمدند. صدای همهمه به هوا خاست. جمع ایستاده بر تراس عمارت شهرداری با دعوت علی آسیابان خم شدند و دقایقی رو به جمعیت تعظیم کردند.
حاج علی اشک ریزان فریاد کشید حلالشان کنید مردم، ببخشیدشان! جمعیت ایالت با کلمات و عبارات نامفهوم فریاد میزدند و مشتشان را به سمت عمارت شهرداری پرتاب میکردند.
تاریخ اورمیه چنین واقعه ای را به خود ندیده بود. اسیابان کم آورد. میکروفون را دست تکنیسین سیستم صوت داد و از صحنه خارج شد.
صحنه شبیه فیلمهای آخرالزمانی شده بود.
صدای ناله عقیلی سکانس پایانی نمایش بود:
به خاک خسته تو سوگند…به بغض خفتهی دماوند
که شوق زنده ماندن من…به شادی تو خورده پیوند…
تیم شق و رقِ موزیک ارتش آخرین تستها را میزند. صدای گروه با اصوات روزمرهی محل به هم میآمیزد. گویی صدا و نور شهر را با یک کلید یکهو روشن کرده اند. شب رفته و شهر به تنظیمات کارخانه برگشته. همان همیشگیها، مردم سرگردان، خودروهای به هم پیچیده، بوقهای ممتد، صفهای نان، بوی املت، ازدحام مشتریان کافینت ها. چهارسوی میدان پر است. ایالت اما خالی از هر وسیله چرخدار. پلیس ورودیهای میدان را بسته. یک سمند از سمت امینی جلوی استانداری نگه میدارد. حاج علی آسیابان شیلنگ تخته انداز ازش پیاده میشود، شال بافتنیاش را دور گردن میپیچد. یک بغل دفتر و کاغذ از روی داشبورد ماشین برمیدارد، بهدو از حیاط پشتی وارد عمارت شهرداری میشود، از راه پله به تراس میرود، میکروفونها را برمیدارد. دانه دانه بازدمش را ول میدهد سمتسان. دو تا ضربه با دو انگشت و بعد، سه، دو، یک. ۴۵ سال است همه میکروفونها را این شکلی تست کرده.
ساعت ۷ و نیم صبح میشود. مردم دارند میدان را پر میکنند. زن، بچه، پیر، جوان، سر پا، ویلچری، خمیده، چادری، غیرچادری، معمم، مکلا، نظامی، شخصی، کودک، نوزاد، شاغل، بیکار، دهاتی، شهری، غنی، فقیر، محصل، دانشجو، ورزشکار، راننده
اسنپ، کارمند تشریفات شهرداری، تکنیسین سیستم صوتی، پاکبان.
سوزِ زمستانِ بی رمق و خشک، پاهای مردم را سست کرده. کنجکاوند و دل توی دلشان نیست. رادیو و تلویزیون و سامانه پیام کوتاه و بلندگوی مساجد و شورای هماهنگی تبلیغات، چند روز است همه را خواسته اند که بیایند.
غلغله در جمعیت افتاده. هرکس حدس خودش را در گوشی به بغل دستیاش میگوید. ساعت یک ربع مانده به ۸. جمعیت کل میدان و فضای چمن ایالت را گرفته اند. جا برای سوزن انداختن نیست. عدهای روی تابلوهای تبلیغاتی رفته اند. چند نفری بر سر چهار تندیس شیر سوارند. کودکان روی گردن پدرها نشسته اند.
وسط جمعیت سرها به اینسو و آنسو میجنبند همه میخواهند ببینند قرار است چه اتفاقی در عمارت شهرداری بیفتد.
گروه موزیک شروع به نواختن سرود ملی میکند. همه رو به جایگاه بی حرکت میایستند. عدهای دست به سینه و عدهای زمزمه کنان با موزیک همراهی میکنند. موزیک که تمام شد، وحید وکیلی پشت تریبون میرود. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم….
قرائت قرآن که تمام شد، حاج علی آسیابان، مونس همیشگیاش، میکروفون را به دست میگیرد. جمعیت منتظرند تا مثل همیشه شعارهایش را شروع کند؛ مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر…
حاج علی با چند سرفه خشک پشت سر هم، سینه صاف میکند؛ بسم الله الرحمن الرحیم.
مردم همیشه در صحنه، غیور و شهیدپرور اورمیه سلام
خیلی خوش آمدید.
میدانید علت دعوت شما به اینجا چیست؟ راستش امروز بنای راهپیمایی و شعار و بیانیه و قطعنامه نداریم.
امروز، در این ساعت سرد، شما را خواسته ایم بیایید اینجا تا شاهد یک اتفاق عجیب و جالب باشید. خود من هم اولاش باور نمیکردم. ولی وقتی دیشب به جلسهی آخرین هماهنگیهای مراسم دعوت شدم فهمیدم که جدی است.
از روی تریبون لیوان آبی بر میدارد، یک جرعه سر میکشد. لبهایش را به هم میفشرد، لب از لب وا میکند، ستونی از بخار بیرون میدهد و حرفش را پی میگیرد.
همشهریان من،
امروز آمده ام اینجا، از پشت این تریبون به شما بگویم…
حاج علی یک آن حس شعار میگیرد، تُن صدایش بالا میرود، مشتاش را بالا میگیرد و در هوا نگه میدارد.
آمده ام بگویم…
باز مکث میکند. همهمه جمعیت بلند میشود.
برای کنترل اوضاعی که هیچگاه تجربهاش نکرده از مردم میخواهد صلوات بفرستند.
جرعه آب دیگری مینوشد و اینبار قرص و محکم ادامه میدهد.
راستش را بخواهید مردم عزیز!
در این نمازخانه پشت سر من یک سری آدم نشسته اند. یک عده که شما کمابیش میشناسیدشان. باهاشان سالها بوده اید. در خیابانها، مساجد، هیاتها، صفحه تلویزیون، در انتخاباتها، راهپیماییها، نمازهای جمعه، در صفحات مجازی، در صفحات روزنامهها.
اینها آمده و نشسته اند اینجا، پشت سر من، در نمازخانه شهرداری. یک برگ کاغذ هم داده اند دستم تا از طرفشان بخوانم.
رویشان نمیشود با شما رودر رو شوند و از من خواسته اند از طرفشان بعد قرائت این بیانیه، از همه شما مردم شهر حلالیت بطلبم.
صدای حاج علی رفته رفته لرزان و لرزان تر میشود.
خواندن بیانیه را شروع میکند…
ما…
جمعی از کارگزاران فعلی و سابق نظام جمهوری اسلامی ایران، با بررسیهای دقیق، بر اساس آمار و دادههای علمی، مراکز دانشگاهی و پژوهشی، از طریق افکارسنجی نامحسوس و مطمئن، از رنگ رخسار جامعه، از کسادی کسب و کار مردم، از خشکی رودخانهها و دریاچه و تالابها و چاهها، از نابودی مزارع و باغات، از طریق مطالعه روی شاخصهای بخش سلامت، فضای آموزشی، نرخ باسوادی، آسیب های اجتماعی، امید به زندگی، قدرت خرید، اشتغال پایدار و درآمد سرانه.
با تحقیق روی علل قهر مردم از رویدادهای ملی و مذهبی و احتمال مشارکت اندک در انتخابات، با تدقیق روی علل و عواملی که باعث فقر، عقبماندگی، هدررفت منابع و فرصتها، سوخت استعدادها و نارضایتی شما مردم عزیز شده، امروز آمده ایم تا با پذیرش همه اشتباهات و ناتوانیهایمان، از شما عزیزان بخواهیم همه ما را ببخشید. ما، لایق شما نبودیم. ما به شما وعدههایی دادیم که توان برآورده کردنشان را نداشتیم. ما، استعدادهای جوان این شهر و استان را در نطفه خفه کردیم. بهشان مارک چسباندیم، برایشان پاپوش دوختیم، پرونده درست کردیم، آبرویشان را بردیم، تهدیدشان کردیم و از صحنه فراری دادیم.
ما، با فریب و دروغ، خود را نخبه و باسواد و توانمند و مدیر جا زدیم و جای نخبگان واقعی این مملکت را اشغال کردیم. ما نسلها را یکی پس از دیگری سوزاندیم. ما، به این آب و خاک خیانت کردیم.
حاج علی بیانیه را خواند. سرش را پایین انداخت، از جمعیت صلوات خواست و وقتی تمام شد، دعوت کرد تا حاضران در نمازخانه به روی تراس بیایند.
سرهای جمعیت باز به جنب و جوش افتاد. بچههای کوچک باز روی کول پدرها رفتند. تعداد بالاروندگان روی بیلبوردها بیشتر شد. درب نمازخانه باز شد. نمایندگان ادوار مجلس، استاندارها، شهردارها، مدیران کل، یک تعداد پیر و فرتوت، افتان و خیزان آرام آرام پا در تراس گذاشتند و کنار هم سر به زیر، ایستادند.
مجری مراسم، حاج علی گفت، کافی است. فعلا همینها کفایت میکند. این شما و این هم مردم، بفرمایید!
جمعیت ایالت همچو موجهای بیقرار به حرکت در آمدند. صدای همهمه به هوا خاست. جمع ایستاده بر تراس عمارت شهرداری با دعوت علی آسیابان خم شدند و دقایقی رو به جمعیت تعظیم کردند.
حاج علی اشک ریزان فریاد کشید حلالشان کنید مردم، ببخشیدشان! جمعیت ایالت با کلمات و عبارات نامفهوم فریاد میزدند و مشتشان را به سمت عمارت شهرداری پرتاب میکردند.
تاریخ اورمیه چنین واقعه ای را به خود ندیده بود. اسیابان کم آورد. میکروفون را دست تکنیسین سیستم صوت داد و از صحنه خارج شد.
صحنه شبیه فیلمهای آخرالزمانی شده بود.
صدای ناله عقیلی سکانس پایانی نمایش بود:
به خاک خسته تو سوگند…به بغض خفتهی دماوند
که شوق زنده ماندن من…به شادی تو خورده پیوند…