آنایول – وقتی پدربزرگ گفت: «بو ایل بیر نئچه باتمان آرتیق بادیرشبی آلین، تازا ائولهنن نوهلره ده پای گؤندرهجهیم» (امسال چند باتمان بادرشبوی اضافی بخرید تا برای نوههای تازه ازدواج کرده هم سهم جداگانهای بفرستم)، خودش هم نمیدانست که آن سال، آخرین تابستان عمرش است.
و چه سالی بود. روز موعودی که همه دعوت بودیم تا در کنار هم عرق باردرشبو بگیریم، صبح همراه با عموها، به قاپان میدانی رفتیم. بوی خوش بادرشبوها همه جا را در آغوش گرفته بود و انسان را سرمست میکرد. مردمی که همچنان میخواستند سنتهای دیرینهشان را زنده نگه دارند در قاپان میدانی در تلاطم بودند تا سر وقت به خانه یا باغ برگشته و مقدمات عرق گیری را فراهم کنند. البته این افراد کسانی بودند که یا خودشان بادرشبو نکاشته بودند و یا مستقیم سراغ کشاورزان نرفته بودند.
شب که شد، همهی پسرها و دخترها و نوهها و ندیدهها در خانهی پدربزرگ جمع شده بودند، مثل سالهای قبل. زنها، بساط نیقازان و شیلنگ آب و ظروف مخصوص عرق بادرشبو را با نظم خاصی در حیاط خانه آماده کرده بودند. هیاهوی خاصی بهپا بود و نوههای کوچک، از در و دیوار خانه بالا میرفتند. در این روز همهی بچه ها آزاد بودند و کسی حق نداشت به آنها «چکیل اویانا» بگوید، چرا که در فراغ مادربزرگ مهربانی که چند سال قبل به رحمت خدا رفته بود، با پدربزرگ طرف میشدند. همسایههای نزدیک منزل پدربزرگ هم انصافاً خیلی مهربان و صبور بودند. با وجود سر و صدای زیاد تا نصفههای شب، کسی اعتراضی به ما نمیکرد.
معمولاً برای شام آن شب خاص تابستان، عروسهای پدربزرگ، کوفته تدارک میدیدند. سفره که پهن شد، همه دور آن جمع شدیم و با دعاهای خیر پدربزرگ، برای همه، شروع به صرف شام کردیم. بعد از اتمام شام و قبل از جمع کردن سفره و ظروف، معمولاً با اصرار چند نفر از حاضرین پدربزرگ با صدایی رسا و خوش آهنگ، چندین بیت از شعرهای آشیقها میخواند و مجلس را گرم میکرد:
فانی دونیا سنه بئل باغلامارام
آدم ایله او حوانی نئیلهدین؟
(ای دنیای فانی به تو اعتماد ندارم، با آدم و حوا چه کردی؟)
باد ایله گزردی دریا اوزونده
تخت اوستونده سلیمانی نئیلهدین؟
(همراه با باد روی دریا سفر میکرد، با سلیمان و تختش چه کردی؟)
یئری دونیا سنده گؤزمهدیم ازل
پوزولدو گولشنلر، تؤکولدو خزل
(برو ای دنیای فانی که تو ازلی نیستی، باغها را ویران کردی و خزان بر جای ماند)
جماللی زلیخا، یوسف تک گؤزل
فضولی تک غزلخوانی نئیلهدین؟
(با زلیخای خوش چهره و یوسف زیبا، با فضولی غزلخوان چه کردی؟)
گؤز آچاندا سندن اولمادیم من شاد
عالمی خالق ائدن رب کاینات
(از وقتی دیده بر جاهن گشودم خیری از تو ندیدم، خالق دنیا و کائنات فقط خداست)
محمد تک نبی، علی تک شیرزاد
کور اوغلو تک قهرمانی نئیلهدین؟
(با محمد نبی و علی آن شیر خدا، با کور اوغلوی قهرمان چه کردی؟)
آنادان اولاندان چکیرم ذلت
آرتیریبدیر ملالیم چوخ اولوب محنت
(از وقتی که بدنیا آمدهام فقط ذلالت کشیدهام و روز به روز بر درد و غمم افزوده شده است)
ائشیدیب بیلنلر سیز وئرین رحمت
دول ماحاللی «مصطفی»نی نئیلهدین؟
(ای کسانی که این را میدانید، فاتحهای نثارم کنید و بپرسید با «دوللو مصطفی» چه کردی؟)
بعد از تمام شدن این ابیات دلنشین و غمناک از فانی بودن دنیا که همچون نصیحتی بود بر حاضرین تا زیاد روی دنیا حساب باز نکنند و فریب دو روز خوشیاش را نخورند و با هم مهربان باشند، همه برای پدربزرگ دست زدند. اشک شوق از چشمان این ریش سفید و بزرگ خاندان جاری شد و در حالی که با دستان پینه بستهاش اشکهایش را پاک میکرد، با صدایی ملتمسانه رو به جمع گفت: منیم بالالاریم، بیر-بیرینیزدن آیریلمایین آماندی! (فرزندان من قدر همدیگر را بدانید و با هم اتحاد داشته باشید!)
بعد از اینکه سفره جمع شد و آواز خوش پدربزرگ بر دلها نشست، مردها در داخل خانه مشغول گفتگوهای کلیشهای و روزمره شدند و زنها و جوانها، در حیاط، مشغول شستشوی بادرشبوها و بعد، دسته-دسته بستن آنها شدند. کار دسته-دسته کردن که تمام شد، دیگ بزرگ را (قازان) روی اجاق بزرگ گذاشته و دستههای بادرشبو را داخل آن ریختند و بعد در داخل دیگ به مقدار لازم آب ریخته شد. بعد از آن هم نیقازان را روی دیگ گذاشتند و داخلش را پر از آب سرد کردند. این کار، یعنی داشتن آب سرد در نیقازان تا اتمام عرقگیری ضروری بود. برای این کار هم به طور مدام آب ولرم و رو به گرمی را تخلیه و با شیلنگ، آب سرد و تازه داخل نیقازان میریختند.
برای اینکه طی عرقگیری، حاضرین خسته نشوند و شاداب باشند، بزرگترها، به نوبت، بایاتی میخواندند و از گذشتههای دور خاطراتی را تعریف میکردند:
درهده چمن گؤزل
باغدا یاسمن گؤزل
گؤیلون گزمک ایستهسه
هر یاندان وطن گؤزل
(درهها با سرسبزی و باغها با گلهای یاسمن زیبا میشوند، اگر دلت هوس سفر کرد، بهترین جا برای این کار خود وطنت است)
من آشیق گلدی لاچین
باشیم اوستن یول آچین
منی چکیب زنجیره
سنین قاپ قارا ساچین
(من آشیق هستم، لاچین آمد، بر روی سرم برایش راه باز کنید، آن گیسوان مشکیات مرا به زنجیر کشیده)
و…
در کنار این دورهمیها و صلهرحمها، بچهها نیز فقط به بازی و شادی فکر میکردند. همگام با بایاتی خوانی و گفتگوی زنها، یک نفرشان هم جلوی نیقازان مراقب ظرفی بود که در این فعل و انفعال گرما و سرمای داخل نیقازان و دیگ، عرق بادرشبو از ظرف شیشهای جلوی آنها سرریز نشود.
با گذر زمان، ظروف شیشهای نیز پشت سر هم پر شده و دور از دسترس بچهها در جای مناسبی قرار داده میشد. بعد از اتمام سهم فامیل، حالا نوبت سهم همسایگانی بود که با صبر و حوصلهی زیاد این شب به یاد ماندنی ما را تحمل میکردند.
و خدا را هزار مرتبه شکر که چنین سنتهای خوبی داریم و ای کاش قدرش را بدانیم و همراه با بیگانگی فرهنگی با سرعت نور، آداب و رسوم منحصر به فردمان را به تاریخ نسپاریم.
بگذاریم این بوی خوش زندگی برای همیشه، این شهر مهربانیها را در آغوش بگیرد.
حسین واحدی – نویسنده و روزنامهنگار